توي رستوران نشسته بودم که يک دفعه يه مرده که با تلفن صحبت ميکرد فرياد کشيد
و خيلي خوشحالي کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت:
همه کساني که در رستورانند، مهمان من هستن به “”باقالي پلو و ماهيچه””
“”بعد از 18 سال دارم بابا ميشم””
چند روز بعد تو صف سينما، همون مرد رو ديدم که دست بچه ي 3يا 4 ساله اي را گرفته بود که به او بابا ميگفت
پيش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسيدم
مرد با شرمندگي زياد گفت: آن روز در ميز بغل دست من، پيرمردي با همسرش نشسته بودند.
پير زن با ديدن منوي غذاها گفت: اي کاش ميشد امروز باقالي پلو با ماهيچه ميخورديم،
شوهرش با شرمندگي ازش عذر خواهي کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند
من هم با آن تلفن ساختگي خواستم که همه مهمان من باشند
تا اون پيرمرد بتونه بدون شرمندگي، غذاي دلخواه همسرش را فراهم کنه.
((خدا)) را فقط با “دولا و راست شدن” و امتداد “”والضالين”” نميتوان شناخت…
برچسب : نویسنده : issah66 بازدید : 81