سلام ای نوبهارِ گم شده در سطرِ دوران ها سلام ای شسته تن را در زلالِ شعر باران هاصفا آورده ای بنشین و یک دم خستگی در کن در آغوشم بگیر امشب به رسمِ تازه مهمان هادلم خون است بانو ! از کجایِ قصه باید گفت ؟! پریشانم از استیصالِ بی پایانِ انسان هااز آن روزی که رفتی برگهای رازقی خشکید تمام باغ لِه شد زیر پاهای زمستان هاپرستوها که کوچیدند ، آب برکه هم خشکید عوض شد لحن باد و پاره شد قلب بیابان هابیا یک بارِ دیگر عشق را یادآوری کن تا .... بپیچد عطر خوشبختی در ابعاد خیابان هابه تن کن دامن گلدار خود را ، جلوه کن خانوم ! به منظورِ تماشای تو صف بستند ایوان هادر اینجا زندگی بر روی سر مانند آوار است مرا بیرون بکش از لابلای سنگ و سیمان ها#پروین_نوروزیهر کس قلم به دست بگیرد...
برچسب : نویسنده : issah66 بازدید : 101